امروز . عاشورا .یا عید قربانست
چون جنگ به پايان رسيد و رأس مطهر حسین (ع) را از بدن جدا كردند؛ به لباسهاي پاره پاره آن حضرت نيز رحم نكردند و عمامه، پيراهن، شلوار و كفشهاي امام (ع) را ربودند. شخصي به نام «بحدل» نيز هجوم آورد تا انگشتر حضرت را بدزدد اما بر اثر شدت جراحات و متورم شده انگشتان، نتوانست آن را بيرون آورد، پس خنجر كشيد و انگشت مبارك را بريد و انگشتر را درآورد…
اسب امام، با سر و مويي خون آلود به سوي خيمهها رفت. زنان و دختران اهل بيت (ع) با ديدن اسب خونين و بيسوار، فهميدند كه ديگر بيكس و يتيم شدهاند و صدا به گريه و شيون بلند كردند. «ام كلثوم» خواهر امام (ع) فرياد كشيد: «يا محمد! يا علي! يا جعفر! يا حسن! كجاييد كه ببينيد با حسين چه كردند؟…»
پس لشكر دشمن به سوي حرم پيامبر (ص) حمله كردند. از يك سو اين خيمهها را آتش ميزدند و از سوي ديگر هر آنچه ميديدند غارت ميكردند. آنان حتي به حجاب زنان نيز رحم نميكردند و لباسهاي بانوان اهل بيت (ع) را ميكشيدند و ميبردند. زنان و دختركان، سربرهنه و هراسان، از خيمهها فرار ميكردند در حاليكه خار و خس بيابان، پایِ برهنه آنان را می درید…
بانوان حرم، كه از خيمهها به سوي بيابان دويده بودند، ناگاه با گودال قتلگاه و پيكر بيسر حسين (ع) روبرو شدند. راوي ميگويد: به خدا فراموش نميكنم زينب دختر علي (ع) را كه زاري ميكرد و به آواز سوزناك ميگفت: «يا محمداه! صلی عليك مليك السماء، هذا حسين مُرمل بالدما مقطع الاعضاء، و بناتك سباتا، و إلی الله المشتكی ...» يعني: «يا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! بنگر كه اين حسن توست، به خون آغشته، با اعضايي از هم جدا گشته. بنگر كه اين دختران تو هستند، اسير شده و در بيابانها رها گشته. به خدا شكايت بريم، و به علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهداء. يا محمد! اين حسين توست كه در اين دشت افتاده، به دست زنازادگان كشته شده و باد صبا گرد و غبار بر پيكر او ميپراكند. اي اصحاب محمد! برخيزيد و ببينيد كه اينها فرزندان مصطفايند كه اينگونه اسير شدهاند…» مویه زینب آنقدر دلخزاش بود که دشمنان و دژخیمان را نيز گريان کرد.
آنگاه «سكينه» پيكر مبارك پدرش حسين (ع) را در آغوش گرفت و شروع به زاري كرد ؛ تا اينكه جماعتي از اعراب چادرنشين ريختند و او را كشيدند و از بدن پدر جدا كردند.
لشكريان يزید كه به غارت خيمهها مشغول شده بودند، به خيمهاي رسيدند كه علي بن الحسين السجاد (ع) در آن بيمار و تب آلود افتاده بود. «شمر بن ذي الجوشن» شمشير كشيد تا او را بكشد، اما عدهاي از همراهانش به او نهيب زدند: «آيا شرم نميكني و ميخواهي اين جوان بيمار را هم بكشي؟» شمر گفت: «فرمان امير است كه همه فرزندان حسين را بكشم». همراهان با شدت مانع وي شدند تا سرانجام دست از اين كار برداشت… و خداوند در زرهي از بيماري، جان وليّ خويش را حفظ فرمود.
سپس دشمن دني، رذالت و پستي خويش به منتها رساند ؛ «عمر سعد» در بين لشگريانش فرياد كشيد: «چه كسي حاضر است كه بر پيكر حسين، اسب بتازاند؟» ده نفر ـ که راویان شهادت داده اند هر ده، حرامزاده بودند ــ حاضر شدند كه اين جنايت و وقاحت بزرگ را انجام دهند. پس اسبها را آماده كردند و آنان را بر پيكر بيسر و قطعه قطعه امام (ع) تازاندند؛ آنگونه كه استخوانهاي سينه امام شكست و نرم شد…
(اي قلم! چگونه اين جملات را مينگاری و از شدت مصيبت، خشك نميشوی؟ ای دست! چگونه مينويسي و نمي شکني؟!) ...
اينك، حال زينب را تصور كنيد… از يكسو ، شاهد اين مصيبتهاي پي در پي و جانسوز است؛ از سوي ديگر بايد مراقب فرزند بيمار برادر باشد؛ و از سوي ديگر بايد دختران و زنان حرم را از بيابانها جمع نماید و زير خيمههاي نيم سوخته گرد آورد…
صحراي كربلا ميرفت كه تاريك و تاريكتر شود ؛ و گرگان گرسنه، در جاي جاي آن به دنبال دختركان و طفلان ميدويدند تا شايد گوشوارهاي از گوش آنان بكشند یا خلخالي از پاي آنان بربايند…
زينبا! چه كشيدي آن شب، در آن شام سیاه غريبان