دلربائى همه آن نيست كه عاشق بكشند
|
دلربائى همه آن نيست كه عاشق بكشند |
خواجه آنست كه باشد غم خدمتگارش |
|
جاى آنست كه خون موج زند در دل لعل |
زين تغابن كه خزف مى شكند بازارش |
|
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود |
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش |
|
اى كه در كوچه ء معشوقه ما مى گذرى |
بر حذر باش كه سر مى شكند ديوارش |
|
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست |
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش |
|
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اى دل |
جانب عشق عزيزست فرو مگذارش |
|
صوفى سرخوش ازين دست كه كج كرد كلاه |
به دو جام دگر آشفته شود دستارش |
|
| |
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 15:47 توسط حاجی
|