پشت پنجره اتاقش این داستان غم انگیز را تماشا می کرد. درهمان حال که اشک های پسرک فرو می ریخت، سایه بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملایمت اما محکم پرسید: "چرا تمام نیروی ای را که در اختیار توست به کارنمی بری؟" پسرک با حالتی مغلوب در میان هق هق و با صدایی بریده بریده گفت: "اما پدر من همین کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."
پدر به آرامی حرف او را تصحیح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی!” پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شنی به بیرون پرتاب کرد…..