اي عزيز! بر ما ببخش كه چه بسيار دروغ‌گويان لاف‌زن شده‌ايم.

 آيا باوركردني‌ست با وجود ده‌ها و صدها و هزاران مؤسسه و مركز و بنياد و محفل و شيفته، همچنان گرد غريبي بر روي شما باشد؟!

 كه تو به اندازه يك باشگاه ورزشي نيز نزد ما مهم نيستي.

 چه كسي باور مي‌كند؟

 چه گناهي دارند جوانان علاقه‌مند به تو كه نمي‌توانند بلنداي عظمت تو را در فراز مناره‌هاي مسجدي به نام تو جستجو كنند؟

 چه تقصيري دارند نوجوانان عزيزي كه آنها را به اين پندار واداشته‌اند كه نور معرفت تو را در ‍ژرفاي چاه عريضه جستجو كنند؟

 اي مسافر غريب! نمي‌خواهم دردي بر دردهاي تو باشم كه اين دلگويه‌هاي دل دردمندست. و نه زخمي بر دل دوستان راستين تو، كه حساب آنها، نيك مي‌دانم از اين خطاب‌ها جداست.

 زهي خوشخيالي است كه موج گوش‌آزار حضور بي‌حاصل برخي وقت‌گذران‌ها را به ظهور صغرا تفسير كنيم كه نيمه شبها تابستان برخي مكان‌هاي منسوب به تو، گواهي بر ناصواب بودن اين برداشت است.

 خود خوب مي‌دانيم آنچه بر ما مي‌رود، نه ياد تنهايي‌هاي غريبانه تو، كه رفع نيازهاي پست دنيايي ماست.

و اين هجوم، نه براي آزادي تو از زندان غيبت، كه براي رفاه بيشتر خود است.

 به راستي كدام‌يك از ما مدعيانيم كه آمدن تو را آن‌گونه كه واقعيت خواهد يافت، برتابيم؟

 تا چه حد خود را براي آن آمدن، مهيا ساخته‌ايم؟...

 و ماآيا هرگز به اين فكر كرد‌ه‌ايم گريه‌هاي نيمه شب آن مسافر غريب براي چيست؟

 بي‌گمان بخشي از آن مويه‌ها براي بي وفايي ماست.

 او مي‌گريد؛ اما نه براي عريضه‌هاي چاه‌ها؛ كه براي گرفتارآمدگان در چاه‌هاي خود خواهي.

 او مي‌گريد؛ اما نه براي فرو غلطيدن جوانان در ورطه‌هاي گمراهي كه براي سكوت دانشمندان.

 مي‌نالد . اما نه براي خود كه براي ما...