خدمت کار تعجب کرد. رفت و به پیامبر خبر داد. پیامبر دم در آمد و به او سلام کرد و ماجرا را پرسید. عسل فروش گفت:"ای پیامبر، چه شد؟ عسل می خواهید یا نه؟ اگر می خواهید پولش را بدهید."
پیامبر با شنیدن حرف های او به کار نُعیمان پی برد. لبخندی زد و گفت:"چه قدر می شود؟"
عسل فروش قیمت عسل را گفت. پیامبر هم پولش را داد. او خوش حال و خندان، افسار الاغش را گرفت و رفت. پیامبر به خانه برگشت.
بالاخره در یکی از کوچه ها پیامبر با نُعیمان روبه رو شد. نُعیمان خنده کنان جلو آمد و سلام کرد. پیامبر با خوش رویی پرسید:"نُعیمان! چرا این کار را کردی؟" او خندید و جواب داد:"دیدم شما خیلی عسل دوست دارید. آن مرد عسل فروش هم کمتر به این جا می آمد. به همین خاطر عسلش را برای شما آوردم تا بخورید!"
پیامبر به شوخی او خندید و به راهش ادامه داد.
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم تیر ۱۳۹۰ ساعت 9:36 توسط حاجی
|